گفت : یک روز جنازه اى را از بروجن بنام ((آسید حسن )) آوردند اینجا دفن کردند، صاحبان آن جنازه بعد از اتمام دفن آمدند پیش من و گفتند: ما مى خواهیم هر شب سر قبر این مرحوم چراغى روشن باشد، این یک دله و پیت نفت و این هم چراغ و این هم مزد این کارت ، مبادا یادت برود و این چراغ راروشن نکنى . گفتم : چشم روى چشمانم . آنهارفتند. من هم هرشب چراغ را سر قبر این بنده خدا روشن مى کردم ، تا اینکه یک شب زمستان هواخیلى سرد بود. گفتم ، امشب ((آسید حسن )) چراغ نمى خواهد؛ کى حالش را دارد توى این سرما برود سر قبر چراغ روشن کند. ولش کن ؛ او مُرده وکسى هم نمى بیند. نفت هاى دَله و پیت را هم ریختم توى چراغ خودم . در این هنگام دیدم یکى باشتاب در حجره را مى زند!، هم شب است و هم هوا سرد، اعتنا نکردم ، گفتم : هرکس که هست یک مقدار در میزند و بعد خسته مى شود مى رود، دیدم خیر همینطور دارد در میزند، بلند شدم دم در آمدم و گفتم کیست ؟ گفت : در را باز کن . گفتم : توکى هستى ؟ گفت : من سید حسن هستم ، نفتهایم را که توى چراغت ریختى هیچى ، چرا چراغم را روشن نکردى …؟ ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، گفتم : چَشم ؛ آقا دیگه روشن مى کنم . گفت : مبادا دیگه چراغ قبر مرا روشن نکنى ؟ گفتم : چَشم ، آمدم بیرون کسى را ندیدم . آمدم سر قبر و چراغ را روشن کردم.
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین